loading...
روزی روزگاری
لایو بازدید : 0 سه شنبه 30 مهر 1392 نظرات (0)

روزی روزگاری جوانی بود که از پدر ، مادر و دوستان خود خداحفظی کرد و برای جستجوی کشوری که در آن هرگز مرگی       وجود ندارد حرکت کرد . با هرکسی که مواجه می شد می پرسید : آیا می دانید کشوری که در آهن هیچ کس نمیرد کجاست ؟

اما هیچ کس جواب او را نمی دانست. یک روز با پیرمردی مواجه شد که یک چرخ دستی پر از سنگ را داشت هل می داد.

پیرمرد گفت : نمی خواهی بمیری؟ پس پیش من بمون.

 تا زمانی که من تمام سنگ های این کوهستان را با چرخ دستی ام یک به یک با خود نبرم نخواهی مرد.

چند سال طول خواهد کشید ؟

100 سال حداقل

بعد از آن خواهم مرد؟

طبیعاً

این اون چیزی نیست که من می خواهم .

سپس جوان در حال عبور از جنگلی انبوه پیرمردی را دید که با یک داس ایستاده بود و شاخه های درختان را کوتاه می کرد .

پیرمرد به او گفت اگر نمی خاوهی بمیری پیش من بمون تا من تمام شاخه های این درختان را با داس خودم کوتاه نکنم نخواهی مرد.

جوان : چقدر طول می کشد ؟

-          حداقل 200 سال

و بعد خواهم مرد ؟ اما این چیزی نیست که من می خواهم.

جوان دوباره به را افتاد و به کنار دریا رسید . در آنجا پیرمردی را دید که ایستاده و به اردکی که داشت آب دریا را می نوشید نگاه میکرد . پیرمد با گفت : تا زمانی که این اردک تمام آب دریا را نخورده باشد نمی میری .

جوان پرسید چه مقدار طول می کشد ؟

-          حداقل 300 سال

و بعد باید بمیرم ؟

البته

به هر حال اون چیزی که من می خواهم این نیست .

یک شب او به یک قصر با شکوهی رسید

در زد و پیرمردی در را باز کرد .

پرسید می توانید  به من بگویید کشوری که در آن کسی نمی میرد کجاست؟

پیرمرد گفت تاز مانی که اینجا اقامت داری نخوهای مرد.

جوان برای سال های طولانی آنجا ماند بدون آنکه متوجه گذرزمان بشود.

یک روز گفت من می خواهم بروم و ببینم بر پدر و مادرم چه گذشته است.

پیرمرد گفت : آنها مرده اند.

 

جوان گفت می خواهم دوباره روستایمان را ببینم.

یک اسب سفید که با سرعت زیاد همانند باد می دوید میگرد و پیرمرد می گوید توجه داشته باش تا زمانی که پایت را رو ی زمین نگذاشته ای نخواهی مرد  .

جوان برروی اسب سوارمی شود  و حرکت می کند .

به جایی که قبلا دریا بود دشت بزرگی وجود داشت رسید . جوان پیش خود گفت خوب شد اینجا نموندم.

  در جایی که جنگل انبوه بود یک درخت هم پیدا نمیشد . در جایی که کوهستان بود حالا تنها یک دشت بود . بالاخره می رسد به روستایش . حالا همه چیز عوض شده بود .

دنبال خونه خودشون گشت اما راه  را پیدا نمی کرد. از مردم درباره دوستان و فامیلش پرس و جو می کنه اما کسی اونها رو بخطر نمی آورد او با خود فکر کرد که باید به جایی که از آن آمده برگردد. در راه برگشت می بینه یک گاری که توسط یک گاو کشیده می شده  پر از کفش کهنه در کنار جاده متوقف شده. راننده گاری می گه آقا لطفا به من کمک کنید چرخم گیر کرده .

جوان می گه من من عجله دارم و بعدش هم نمی تونم پام رو روی زمین بزارم .

راننده گاری می گه روز داره تموم می شه و من نمی تونم ادامه دهم .

مرد جوان از روی ترحم از اسب پیاده می شه اما به محض اینکه پاش رو روی زمین می گذارد راننده گاری بازوی او را می گرد

 و می گه : بلاخره گرفتمت . من مرگ هستم و این کفش های کهنه ای که در گاری می بینی در تعقیب تو پوشیده ام و چیزی که اجتناب ناپذیر است اینست که همه شما دیر یا زود به دست من می افتید و هیچ راهی برای فرار از من وجود ندارد.

و آن جوان نیز مانند تمام انسان های دیگر می میرد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 21
  • بازدید کلی : 39