loading...
روزی روزگاری
لایو بازدید : 2 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

قالب شعر: مثنوی  از شاهنامه

** منی چون بپیوست با کردگار               شکست اندر آورد و برگشت کار

منی: من + ی مصدری من بودن نشانِ غرور                        بپیوست: آغاز کرد

برگشتن ِ کار: کنایه از نابسامانیِ امور و زوالِ حکومت به زبانِ امروز « ورق برگشت»

با: علیه                        تاکید بیت بر « ناسپاسی و فرجامِ بدِ آن»

معنی بیت: وقتی جمشید در برابرِ خداوند، غرور را آغاز کرد، دچارِ ضعف و شکست شد و اوضاع به هم ریخت.


لایو بازدید : 1 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (0)

سخت است ؛ خیلی سخت

وقتی بدانی او کجای زندگی توست

اما ندانی تو کجای زندگی او هستی


لایو بازدید : 0 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (0)

عشق من ، تو را در میان خویش گرفته ام ، من که از آغازش هم عاشق تو بوده ام ،

من که در تمام سختی ها در کنارت بوده ام ،

تو چقدر خوبی که تا اینجا هم از دلت راضی بوده ام… .

شب میشود و دلتنگی هایم بیشتر ، چرا نمی رسد فردا ، چند قطره اشک هم بیشتر….

فردا برسد و باز تو بیایی ، من تو را ببینم و تو با عشق کنارم بمانی …

عشق زیبای تو ، من عاشقم ، تمام احساستم به حساب قلب تو

خوب هوای قلبم را داری ، همین را میخواستم از خدا ،

تو چه احساس زیبایی داری ، همین است که همیشه شادم ،

همین است که همیشه با آرامش شبها را میخوابم….

عشق تو اینجاست در قلبم ، قلبی که درگیر است با یادت ،

خودت هم میدانی خیلی وقت است که میخواهمت

عشق من ، سرت را بگذار بر روی شانه هایم ، بگذار سکوت باشد بینمان

تا بشنوم صدای نفسهایت،

تا برسم به جایی که در بر بگیرم تمام احساسات زیبایت را…

احساسی از تو ، که با آن به اینجا رسیده ام ،

که من هم مثل تو با احساس شدم و در ساحل دلت امواج مهربانت را در میان گرفته ام

با تو همیشه در اوج عشق به سر میبرم ، با تو هر جا که بخواهی میروم ،

با تو عاشقم و همیشه به قلبت عشق میدهم …

عشق میدهم تا عاشقانه بمانیم ،

تا هر جا رفتیم در آغوش هم ، این شعر را برای هم عاشقانه بخوانیم…..


لایو بازدید : 1 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (0)

نمره ارزشیابی پیاه های آسمان اول (هفتم )


 نمره ارزشیابی پیام های آسمان هفتم  20 نمره مستمر و20 نمره پایانی می باشد

ولی نمره ارزشیابی پیام های آسمان سوم 12 نمره مستمر و 8نمره پایانی به قوت خود باقی است .


لایو بازدید : 0 سه شنبه 30 مهر 1392 نظرات (0)

روزی روزگاری جوانی بود که از پدر ، مادر و دوستان خود خداحفظی کرد و برای جستجوی کشوری که در آن هرگز مرگی       وجود ندارد حرکت کرد . با هرکسی که مواجه می شد می پرسید : آیا می دانید کشوری که در آهن هیچ کس نمیرد کجاست ؟

اما هیچ کس جواب او را نمی دانست. یک روز با پیرمردی مواجه شد که یک چرخ دستی پر از سنگ را داشت هل می داد.

پیرمرد گفت : نمی خواهی بمیری؟ پس پیش من بمون.

 تا زمانی که من تمام سنگ های این کوهستان را با چرخ دستی ام یک به یک با خود نبرم نخواهی مرد.

چند سال طول خواهد کشید ؟

100 سال حداقل

بعد از آن خواهم مرد؟

طبیعاً

این اون چیزی نیست که من می خواهم .

سپس جوان در حال عبور از جنگلی انبوه پیرمردی را دید که با یک داس ایستاده بود و شاخه های درختان را کوتاه می کرد .

پیرمرد به او گفت اگر نمی خاوهی بمیری پیش من بمون تا من تمام شاخه های این درختان را با داس خودم کوتاه نکنم نخواهی مرد.

جوان : چقدر طول می کشد ؟

-          حداقل 200 سال

و بعد خواهم مرد ؟ اما این چیزی نیست که من می خواهم.

جوان دوباره به را افتاد و به کنار دریا رسید . در آنجا پیرمردی را دید که ایستاده و به اردکی که داشت آب دریا را می نوشید نگاه میکرد . پیرمد با گفت : تا زمانی که این اردک تمام آب دریا را نخورده باشد نمی میری .

جوان پرسید چه مقدار طول می کشد ؟

-          حداقل 300 سال

و بعد باید بمیرم ؟

البته

به هر حال اون چیزی که من می خواهم این نیست .

یک شب او به یک قصر با شکوهی رسید

در زد و پیرمردی در را باز کرد .

پرسید می توانید  به من بگویید کشوری که در آن کسی نمی میرد کجاست؟

پیرمرد گفت تاز مانی که اینجا اقامت داری نخوهای مرد.

جوان برای سال های طولانی آنجا ماند بدون آنکه متوجه گذرزمان بشود.

یک روز گفت من می خواهم بروم و ببینم بر پدر و مادرم چه گذشته است.

پیرمرد گفت : آنها مرده اند.

 

جوان گفت می خواهم دوباره روستایمان را ببینم.

یک اسب سفید که با سرعت زیاد همانند باد می دوید میگرد و پیرمرد می گوید توجه داشته باش تا زمانی که پایت را رو ی زمین نگذاشته ای نخواهی مرد  .

جوان برروی اسب سوارمی شود  و حرکت می کند .

به جایی که قبلا دریا بود دشت بزرگی وجود داشت رسید . جوان پیش خود گفت خوب شد اینجا نموندم.

  در جایی که جنگل انبوه بود یک درخت هم پیدا نمیشد . در جایی که کوهستان بود حالا تنها یک دشت بود . بالاخره می رسد به روستایش . حالا همه چیز عوض شده بود .

دنبال خونه خودشون گشت اما راه  را پیدا نمی کرد. از مردم درباره دوستان و فامیلش پرس و جو می کنه اما کسی اونها رو بخطر نمی آورد او با خود فکر کرد که باید به جایی که از آن آمده برگردد. در راه برگشت می بینه یک گاری که توسط یک گاو کشیده می شده  پر از کفش کهنه در کنار جاده متوقف شده. راننده گاری می گه آقا لطفا به من کمک کنید چرخم گیر کرده .

جوان می گه من من عجله دارم و بعدش هم نمی تونم پام رو روی زمین بزارم .

راننده گاری می گه روز داره تموم می شه و من نمی تونم ادامه دهم .

مرد جوان از روی ترحم از اسب پیاده می شه اما به محض اینکه پاش رو روی زمین می گذارد راننده گاری بازوی او را می گرد

 و می گه : بلاخره گرفتمت . من مرگ هستم و این کفش های کهنه ای که در گاری می بینی در تعقیب تو پوشیده ام و چیزی که اجتناب ناپذیر است اینست که همه شما دیر یا زود به دست من می افتید و هیچ راهی برای فرار از من وجود ندارد.

و آن جوان نیز مانند تمام انسان های دیگر می میرد.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 18
  • بازدید کلی : 36